چندپارتی
باران از صبح شروع شده بود، اما غروبش فرق داشت همه چیز آرامتر، سنگینتر، شبیه لحظه ای که دنیا تصمیم گرفته نمی خواهد پایان یابد.
جونگ کوک کنار شیشه ایستاده بود، موسیقی ملایمی زیر لبش زمزمه می شد و بخار چای از فنجان کنار دستش بالا می رفت.
ا/ت در آستانه ی در ظاهر شد، لباسش کمی خیس، موهایش به صورت چسبیده، و چشم هایش همان چشم هایی که انگار از هزار حرف پنهان خسته بودند.
صدای چکه های باران با ضربان قلبشان یکی شد.
جونگ کوک سرش را بالا آورد، نگاه کوتاهی… نه، آن نگاه طولانیِ بی انتها که در آن هزار خاطره جمع شده بود.
گفت:
تو هنوز هم مثل روز اول، بارون رو قشنگ تر می کنی.
ا/ت خندید، نه از روی شوخی، از روی دل تنگی.
جونگ کوک کنار شیشه ایستاده بود، موسیقی ملایمی زیر لبش زمزمه می شد و بخار چای از فنجان کنار دستش بالا می رفت.
ا/ت در آستانه ی در ظاهر شد، لباسش کمی خیس، موهایش به صورت چسبیده، و چشم هایش همان چشم هایی که انگار از هزار حرف پنهان خسته بودند.
صدای چکه های باران با ضربان قلبشان یکی شد.
جونگ کوک سرش را بالا آورد، نگاه کوتاهی… نه، آن نگاه طولانیِ بی انتها که در آن هزار خاطره جمع شده بود.
گفت:
تو هنوز هم مثل روز اول، بارون رو قشنگ تر می کنی.
ا/ت خندید، نه از روی شوخی، از روی دل تنگی.
- ۱۵۴
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط